خیلی با مرامه خدایی



انتظار

هیچ وقت بی خداحافظی کسی


را ترک نکن نمیدانی چه درد بدی


است خم شدن در کوچه های انتظار 


السلام علیک یا فاطمه معصومه

به مناسبت زادروز حضرت فاطمه معصومه (س)  و روز دختر 


روز دختر مبارک


امیدوارم مثل حنا با مسولیت


مثه کزت صبور


مثه ممول مهربون


مثه جودی شاد و سر زنده


و مثل سیندرلا خوشبخت باشین

خیانت برای مقام وسود

در چمنزاری دور از دهکده، سه گاو و یک شیر با هم زندگی می‏کردند. یکی از گاوها حنایی بود، یکی سیاه و دیگری سفید با این که شب و روز شیر به فکر خوردن گاوها بود؛ ولی چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمی‏کرد به سراغشان برود و شکارشان کند. این بود که خوب فکر کرد تا راهی پیدا کند.

روزی از روزها، گاو سفید برای خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد. شیر رو به گاو سیاه و حنایی کرد و گفت: «اینگاو سفید رنگ است. اگر گذر یکی از مردم ده به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد کرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یکی از ما زنده نخواهیم ماند. بهتر است من این گاو سفید را بکشم و هر سه ما با خیالی آسوده در این‏جا زندگی کنیم.»

بالاخره هر دو گاو راضی شدند و وقتی گاو سفید بازگشت، شیر جستی زد و در یک لحظه، او را از پای درآورد.

چند روزی گذشت. شیر منتظر فرصتی دوباره بود. تا اینکه گاو حنایی را تنها دید. به سراغ او رفت و گفت: «من و تو همرنگیم، با هم برادریم؛ اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است. اگر تو اجازه‏دهی، او را می‏کشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبی و آرامش زندگی خواهیم کرد.»

گاو حنایی، فریب حرف‏های شیر را خورد و پذیرفت تا گاو سیاه هم کشته شود. وقتی گاو سیاه بازگشت، شیر وحشی و غران، به سوی او حمله کرد و گاو بیچاره را از پای در آورد.

چند روی گذشت. شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو حنایی رفت. گاو مشغول علف خوردن  بود. شیر دور گاو چرخی زد و گفت: «خوب حالا نوبت تو است که کشته شوی!»

گاو حنایی با حسرت به آسمان نگاه کرد و گفت: «همان روزی کشته شدم که تو آن گاو سفید را کشتی!

دل هر آدمی دری دارد ،باید باز کنی در دلت را روی 


لبخند آدمها ،هر کدام از این درها یک کلید بیشتر


 ندارد ، کلید دل آدم دست خود آدم  نیست ، انگار


کلیدها را  دم خلقت پخش کرده اند بین آدمها ، هر


 کسی یکی  رابرداشته برای خودش ،بلند شو برو


 بگرد ببین کلید  قلب کیست  توی دست هایت ؟ 


ببین کلید قلبت کجاست؟


چه دانستم که این سودا مرا زین سان


کند مجنون



دلم را دوزخی سازد دو چشمم را


کند جیحون


آینده

امروز به این جمله «جان لنون» برخوردم که شرح حال ماست. شما چه فکر میکنید؟

"
......زمانی که به مدرسه رفتم از من پرسیدند: که وقتی بزرگ شدی میخواهی چه کاره بشوی. من پاسخ دادم "خوشحال."
آنها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشدم و من به آنها گفتم این شما هستید که مفهوم زندگی را متوجه نشدید."

زندگی،یک نعمت است.
 از آن لذّت ببرید.
 آنرا جشن بگیرید،
 و ادامه اش دهید
وبدانیم که
زندگانی : یک گذر است
نه یک ماندن

گمنامی

میان جوی ها که همراه همه رودها 


به دریا سرازیر  می شدند ، جوی 


کوچکی  بود که هیچ میل سرازیر


 شدن به دریا را نداشت ! وقتی سایر


 جوی ها از او پرسیدند چرا؟ گفت :هر


چند در مقابل  عظمت دریا ناچیز و


 خوارم  اما من ........



"گمنامی گم نشده " را بیشتر از  


"شهرت گم شده " دوست دارم !